leee

هر آن چیزی که صید می کنم

leee

هر آن چیزی که صید می کنم

وصیت نامه کودک پیر

امسال از اونجا که باید فیلمی با عنوان (( میلیونر زاغه نشین )) جایزه بهترین فیلم رو  در اسکار می گرفت و از آونجا که من به شخصه از برخی فیلمهای دیوید فینچر  هالیوودی لذت می برم بعد از دیدن فیلم  (( سرگذشت شگفت انگیز بنجامین باتن )) به نکته جالبی برخوردم و دوست داشتم  که گذاشتن این مطلب با جایزه گرفتن این فیلم همراه می بود و اگر چه این فیلم بر خلاف باقی آثار فینچر ساختار کلیشه ای تری دارد ولی به هر حال زیاده گویی نکنم...

سال گذشته داستانی نوشتم که نیمه کاره ماند و دیگر هیچ وقت ادامه اش را ننوشتم. با خواندن نیمه داستان در ادامه مطلب به نکته ای که می خواستم بگم پی می برید...


خلاصه داستان فیلم بنجامین باتن :

بنجامین در بدو تولد با ظاهری پیر به دنیا می آید. با گذشت زمان و بالا رفتن سن بنجامین او ظاهر جوان تری پیدا می کند تا اینکه در لحظه مرگ در آغوش همسر سابقش و در قنداق می میرد...


به نام خدا

 

وصیت نامه کودک پیر...

 

 

پیرمردهای لاغرمردنی را دیده ای ؟

هجده سالگی ام بود که فهمیدم چند تار از موهایم سفید شده اند و کم کم دارم کچل می شوم و دیگر جلویش را نمی شود گرفت . سهراب می گفت تو می میری.      

خانه ی مان بزرگ بود ، دو تا سالن طویل تو در تو داشتیم ؛ مثل باشگاه های بدن سازی ، با این حال جفتمان می چپیدیم توی اتاق کوچک کنار در ورودی ،  اثاثمان راگذاشته بودیم توی همان اتاق چند در چند  . آشپزخانه و اتاق نشیمن و سالن پذیرایی و اتاق خوابمان هم همانجا بود.  ما طبقه دوم از یک ساختمان مخروبه و متروکه بودیم ، سالن پذیرایی پر بود از پنجره های پر از نرده ای که رو به دریا بود . یعنی اگر کنار پنجره می ایستادی اول نرده ها را می دیدی و بعد ساحل دریا و دریا و خورشیدی که گاهی اوقات بود وگاهی اوقات هم نبود. تا جایی هم که چشم کار می کرد هیچ موجود جنبده ای دیده نمی شد... حالا دم غروب و غیر از آن هیچ فرقی نمی کرد .

جلوی ساختمان از همان روز که به اینجا آمدم پر بود از لنگرهای زنگ زده کشتی های بزرگی که می شد تخمین زد شاید بیست سال از به گل نشستنشان می گذرد . 

  شبها تنها زمانی می شد کنار پنجره نشست که چراغ اتاق خواب و نشیمن و سالن پذیرایی خاموش شده باشد و شدت نور زرد لامپ اذیت نکند تا بتوانی  ستاره ها را بهتر ببینی . شبها پاتوق فکر کردن و دید زدن دریا هم همان جا جلوی پنجره بود ، به زمین و زمان فکر می کردم و به سهراب  که آخر و عاقبتش معلوم بود و به خودم که آخر و عاقبتم اصلاً مشخص نبود و به شهرمان که حالا یک عالمه از آن دور شده بودم و دریا و این خانه و آن خانه ای که قرار بود در شهرمان ساخته شود که تا الان معلوم نبود کارش به کجا رسیده و به هر کجایی که عقل جن هم نمی رسید و به این که همیشه فکر می کردم که نبودم در آن خانه یعنی بهشت ، بهشت عجیب و غریبی که فقط خدا می داند و خدا شاهد است که چقدر به این در و آن در زدم تا به این بهشتی  که نمی دانم همان است یا نه ،  به زور خودم را قبولاندم و حالا اینجا کسی نیست و احتمالاً من هستم و این خانه دو طبقه و شاید سهراب و این سالن تو در تو و لامپ زردی که الان نورش به چشمم می خورد و نمی گذارد ستاره ها را ببینم...

سرما به تنم می خورد ، می رفتم همان پتویی که چند برابر من بود و باید حالا حالا هم می گذشت تا بزرگ شوم و اندازه ام شود طوری که راحت بتوانم جا به جایش کنم و دور خودم بپیچمش را بر می داشتم و سهراب می گفت : ها ماشاالله. داری بزگ میشیا....

بعد دستور می داد تا برایش یک لیوان آب بیاورم و چون او از من بزرگ تر بود و هر زمانی که من بزرگ می شدم او هم کوچک می شد و بعد من تلافی می کردم ... این را حالا فهمیدم... او حالا آنقدر کوچک شده که دیگر هیچ کس نمی تواند او را ببیند.درست مثل بچه ها که بچه بازی می کنند و ادای بزرگ ترها را در می آورند و همه شان همین طور هستند ، وقتی که پا به سن بگذارند حتی شبها ممکن است توی رخت خوابشان ادرار کنند و گند بزنند به زندگی و حالا هر روز کار سهراب شده شستن لباسهای گند زده من که دیگر رو به پوسیدگی می رود ولی من خودم را پشت همان پتوی پوسیده می پیچم و پتو اندازه تمام قد من نیست ، همیشه پاهایم از زیرش می زند بیرون و سرما از زیر پنجره داخل می آید و می خورد به پاهایم و من هم بعضی وقتها دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم جز باد سردی که از زیر پنجره به پایم می خورد   

 

خرید را هر بعد از ظهر جمعه انجام می دادم . از اینجا تا فروشگاه راه زیادی است و در امتداد یک جاده ی حدوداً چند کلیو متری است که معمولاً هیچ موجود زنده ای در آن پر نمی زند. قریب به یک ساعت این مسیر را می روم و همیشه فروشگاه تعطیل است و صاحبش داخل مغازه که با یک در به خانه اش هم راه دارد  نشسته و دارد فیلم سینمایی نگاه می کند و یا لقمه ای در دهانش است و با دهان چرب و شلوارک راه راه ،  پرده ی کرکره ای  را کنار می زند و از پشت شیشه سلام نمی کند و در را باز می کند و بدون هیچ حرفی دوباره به جلوی تلویزیون بر می گردد تا من هر چه می خواهم بردارم و او برای حساب کتاب کردن بیاید پشت دخل...

این مسیر لعنتی را هر جمعه عصر با کمر ورم کرده آهسته آهسته می روم ،  همیشه دو سه ساعت در راه بودم و وسط راه  می نشستم و آسمان و زمین و آن دور دست ها را می دیدم و بعد دوباره راه می افتادم و برای خودم ترانه می بافتم وآن را  زمزمه کنان بعضی وقت ها داد می زدم و صدایم به کوه ها می خورد و دوباره بر می گشت به گوش خودم می رسید...

  تنها دلیل خرید روزهای جمعه این است که دیگر مثل هیچ روز دیگری مردم به فروشگاه هجوم نمی آورند  و اجناس را به غارت نمی برند ، همه چیز سرای جای خودشان است و فروشنده هم نمی گوید که تعطیل است ، برای شخصی مثل او مشتری نیمه شب هم مشتری است. 

شهلا قبول نداشت و می گفت تو هنوز بچه ای و حالا حالا ها مانده تا پدر بزرگ بشوی و چند تا توله دور و برت بچرخند و از سر و کولت بالا بروند و تو آنها را لیس بزنی و برایشان واق واق کنی...

سه و نیم ، چهار بعد از ظهر می نشستم کنار نرده ها و بیرون را دید می زدم . دریا هم کار خودش را می کردو موج ها همدیگر را می بلعیدند..  

کسی از کنار ساحل عبور نمی کرد... همیشه تنها رد پای من بود و شاید سهراب که تنها چند ساعت بیشتر دوام نمی آوردند و موج ها  آنها را هم می بلعیدند.